☼نام : تنها
☼نام خانوادگی : عمگین
☼کلاس : روزگار
☼درس : زندگی !
☼یادت کم کم دارد به خیر می شود ...
☼آهاااااااااااااایی زندگی
☼افتخار میدهی یکی دو قدم با من راه بیایی ؟
تو که با بعضیا چهار نعل می تازی !...
♥در غروبی گریه کردم ،
♥هیچ کس یادم نکرد ...
♥آرزوی مرگ کردم ،
♥مرگ هم یادم نگرد ...
♥به آیینه نگاه می کنم ... لبخند می زنم ... لبخند نمی زند ...
♥دیگر بازی بس است ، بیا شمشیر هایمان را کنار بگذاریم ! دستهایمان را بشوییم و چیزی بخوریم ... اما ، چرا دست ها تو خونیست و پشت من میسوزد ؟!
♥همه خواب اند بجز من و پروانه و شمع ، قصه ی ما دو سه دیوانه دراز است هنوز ...
♥هیچ وقت نباید به اجبار خندید !
گاهی باید تا نهایت آرامش گریست ... تبسم بعد از گریه از رنگین کمان بعد از باران نیز زیبا تر است ...
♥دلتنگی پیچیده نیست !
♥یک دل ...
♥یک آسمان ...
♥یک بغض ...
♥و آرزوهای ترک خورده ...
♥* اسمم * را سنگی نگه میدارد ...
♥* خودم * را گوری ...
♥* یادم * را ، نمیدانم ...
♥چه آزمون دشواریست !
♥قلب را سمت چپ می گذارند و می گویند به راه راست برو ...
نظرات شما عزیزان: